ای محو تماشای تو چشمان پری ها
از رایحه ات مست تمام سحری ها
خون است دل ما ز فراق رخ ماهت
محصول غم عشق تو شد خونجگری ها
ای گمشده این دل سرگشته کجایی ؟
بس نیست مگر در طلبت در به دری ها ؟
ای همسفر باد صبا نام مرا هم
کن ثبت نگارا به صف همسفری ها
با سالک بیچاره بگو راه کدام است
باید که به تو ختم شود رهسپری ها
ای یار سحر خیز ، سحرخیز نمایم
محبوب تو باشد سحر و دیده تری ها
باید که نمازی به تمنای تو خوانیم
فارغ ز غم نان و تب سیم و زری ها
ای کاش برای دل من از غم عشقت
بالا برود زود تب بهره وری ها
شوق نفسی دیدن تو جان به لبم کرد
ما را برهان یار از این جان به سری ها
با باد صبا من گله از زلف تو کردم
تا چند بمانیم در این بی خبری ها
تا چند کنی ناز برای من مجنون ؟
تا چند کنی جلوه به چشم دگری ها ؟
شیرین سخنی گر به سخن لب بگشایی
تعطیل شود کار تمام شکری ها
آوای انالمهدی تو از حرم عشق
پایان بدهد بر همه نوحه گری ها
.
.
.
“مجتبی روشن روان”
ازفکرگناه پاک بودن عشق است
از هجر توسینه چاک بودن عشق است
آن لحظه که راه می روی آقاجان
زیرقدم تو خاک بودن عشق است
تراشکار ماهری شدم بسکه تو نیامدی و من برای دلم بهانه تراشیدم!
به امید ظهورش
آقـا تـقصیـر شمـا نیسـت،
کـه تـصـویـر شمـا نیسـت!
مـن آینـه ی پـر شده از گـرد و غبـارم...
نقــّـــــــــاشِ خــــوبی نــــبودم...
اما
ایـــــــــــــن روزها...
به لطـــــــــــفِ تــــــــــو...
انـــتظــــــار را دیـــــــــــدنی میکـــــِـــــــشـَـم....!!!!
الّهم عجّل...!
سرگردانم مثل عقربه های ساعت
خودتان بگویید به کدامین سو بایستم برای سلام دادن به شما؟
.: Weblog Themes By Pichak :.